شنیدم که در پارس مرد گزین


ادا فهم رمز آشنا نکته بین

بسی سختی از جان کنی دید و مرد


بر آشفت و جان شکوه لبریز برد

به نالش در آمد به یزدان پاک


که دارم دلی از اجل چاک چاک

کمالی ندارد به این یک فنی


نداند فن تازهٔ جان کنی

برد جان و ناپخته در کار مرگ


جهان نو شد و او همان کهنه برگ

فرنگ آفریند هنرها شگرف


بر انگیزد از قطره ئی بحر ژرف

کشد گرد اندیشه پرگار مرگ


همه حکمت او پرستار مرگ

رود چون نهنگ آبدوزش به یم


ز طیارهٔ او هوا خورده بم

نبینی که چشم جهان بین هور


همی گردد از غاز او روز کور

تفنگش به کشتن چنان تیز دست


که افرشتهٔ مرگ را دم گسست

فرست این کهن ابله را در فرنگ


که گیرد فن کشتن بی درنگ